شماره ٥١٨: ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد
اين غمزده با حال پراکنده نسازد
شيرين دهنش نازده صنع خدايست
ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد
سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبى
عيبش همه آن است که با بنده نسازد
اکنون که مرا کشت، بگويند که بارى
خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد
جانا، ز غمت مردم و از جور برستم
گر بار دگر لعل توام بنده نسازد
گفتى که به افتادگى خويش دلت سوخت
خود را که بود پيش تو کافگنده نسازد؟
آخر ز دل خسرو بيچاره برون شو
کاين خانه درين آتش سوزنده نسازد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید