شب دلشدگان ديده بيدار نبندند
الا که به خون چشم گهربار نبندند
چون من ز دل خويش شوم سوخته، زنهار
اين تهمت بيهوده دران يار نبندند
من عاشق و مستم، ره زهدم منماييد
کابريشم طنبور به طومار نبندند
بر من که در توبه ببستند، غمى نيست
بايد که روم تا در خمار نبندند
آنان که حق خدمت تو باز شناسند
ناکرده وضو رشته زنار نبندند
پر پيچ و شکسته دل عاشق نبود، زانک
دل کان به تو بندند به گلزار نبندند
خسرو نکند نسبت عشق تو به خود، زانک
شاهى و به فتراک تو مردار نبندند