شماره ٤٨٦: يک دل به سر کوى تو آباد نيابند

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
يک دل به سر کوى تو آباد نيابند
يک جان زخم زلف تو ازاد نيابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلى شاد نيابند
روزى که روى مست و خرامان سوى بازار
در شهر يکى صومعه آباد نيابند
مى کش که به تسليم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسى داد نيابند
گفتى خبرت گه گهى از باد بپرسم
از خاک طلب، کين خبر از باد نيابند
جان مى کن و از بهر وفا دم مزن، اى دل
کاين مزد ز خوبان پريزاد نيابند
ناخورده خراشى ز سر تيشه هجران
سنگى به سر تربت فرهاد نيابند
با بخت چه کارم ز پى وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنياد نيابند
خسرو، ز براى دل گم گشته چه نالي؟
دانى که دل رفته به فرياد نيابند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید