تا غمزه خون ريز تو قصد دل ما کرد
بيچاره دلم را هدف تير بلا کرد
در خواب نبيند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
چون نيست دلم را ز غمت روى رهايى
دل مصلحت خويش به روى تو رها کرد
چندين چه کنى جور و جفا بر من مسکين؟
با يار وفادار کسى جور و جفا کرد؟
هرگز به جهان نيک نديده ست و نبيند
آن کس که مرا دور چنين از تو جدا کرد
ديروز چو من شکر وصال تو نگفتم
امروز مرا سوز فراق تو سزا کرد
با جان و دل خسرو بيچاره و مسکين
هجران تو، اى دوست، چه گويم که چها کرد