به روى چون گلت هر گه که اين چشم ترم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد
مرا هم چشم من کشته است و هست اينها همه از من
که لعلى دم به دم زين ديده پر گوهرم افتد
ز گريه زير ديوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادى آن کان بر سرم افتد
چه سوزى هر دمم، يکباره سوز و هم به بادم ده
که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد
چو نيلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست اين
که روزى تاب آن خورشيد بر نيلوفرم افتد
نگشتى نالش کس باورم و اکنون که غم ديدم
به تزوير ار کسى نالش کند هم باورم افتد
بدينسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزى
نبينم ناگهش، سوداى روز ديگرم افتد