شماره ٤٣٤: کسى را کاين چنين زلف و بناگوش آن چنان باشد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
کسى را کاين چنين زلف و بناگوش آن چنان باشد
اگر در ديده و دل جاى دارد و جاى آن باشد
بلايى گشت حسنت بر زمين و همچو تو ماهى
اگر بر آسمان باشد، بلاى آسمان باشد
مرا چون هر دمى سالى ست اندر حسرت رويش
درين حسرت اگر صد ساله گردم، يک زمان باشد
بسى خواهم ميانت را بگيرم، وه همى ترسم
که تنگ آبى رمن بى آنکه چيزى در ميان باشد
چو از غم پاره شد جانت، رها کن از لب لعلت
به دندان بر کنم چيزى که آن پيوند جان باشد
به بوسى مى فروشم جان به شرط آنکه اندر وى
اگر جز مهر خود بيني، مرا جان رايگان باشد
مرا هر بندى از تن، بسته هر بند زلفت شد
ببندم دل به جايي، گر ازين بندم امان باشد
دل خود را به زلف چون خودى بربند تا دانى
که جان چون منى اندر دل شب بر چسان باشد
درونم ز آتش انديشه بند از بند مى سوزد
عفاء الله گو کس را که تب در استخوان باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید