شماره ٤٣٢: سخن مى گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
سخن مى گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حديثم در دهان گم شد
دل گم گشته را در هر خم زلفش همى جستم
که ناگه چشم بد خويش سوى جان رفت و جان گم شد
ندانم دى کى آمد، کى ز پيشم رفت، کان ساعت
هنوز او بود پيش من که هوشم پيش ازان گم شد
نهادند اهل طاعت دست پاى زهد را، ليکن
چو ديدند آن کرشمه، دست و پاى همگنان گم شد
چه جاى طعنه، گر از خانه نارم ياد در کويى
که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد
من اندر عشق خواهم مرد، کى جان مى برد هر کس
ازان وادى که در وى صد هزاران کاروان گم شد
در مقصود بر عشاق مسکين باز کى گردد
چو در خاک در خوبان کليد بخت شان گم شد
قدم تا کى دريغ آخر کنون از حال مسکينان
که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد
مرا گويند، بدگويان جهان خور، غم مخور چندين
چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید