شماره ٤٢٠: چه فرخ ساعتى باشد که يار از در درون آيد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
چه فرخ ساعتى باشد که يار از در درون آيد
به گلزار خزان ديده بهار از در درون آيد
جوانى خاک کردم بر درش، روزى بگفت آن مه
که آن پير پريشان روزگار از در درون آيد
بمان، اى گريه، اين ساعت، همان لحظه فروريزى
که آن سنگين دل نااستوار از در درون آيد
در خود بيش ازان مى بوسم و شادم بدين سودا
که روزى عاقبت آن شهسوار از در درون آيد
نويد کشتنم داده ست و من خود کى زيم آن دم
که آن سر مست من ديوانه وار از در درون آيد
ز من عذرى بخواهي، اى رقيب، آن ناپشيمان را
که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آيد
به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل
کسى کز بعد چندين انتظار از در درون آيد
غم عشق آمده ست و رخت جانم مى نهد بيرون
هنوزم نيست غم، گر غم گسار از در درون آيد
دلا، بيهوده مى سوزي، مپز ما خوليا چندين
که داد آن بخت خسرو را که يار از در درون آيد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید