نگار من که ز جنبيدن صبا خفته ست
بگوى بهر دلم، اى صبا، کجا خفته ست؟
درين غمم که مبادا گره به تار بود
بر آن حرير که آن يار بى وفا خفته ست
بيا بگوى که باز از چه زنده اى و هنوز
مگر که فتنه آن چشم پر بلا خفته ست؟
مخسپ ايمن کز گور عاشقان آواز
همى رسد که مپندار خون ما خفته ست
کسى که دعوى بيدارى خرد کرده ست
به يک نظاره تو ديده ام به جا خفته ست
به خانمان همه کس خواب زندگى دارد
جز آنکه او ز هم آغوش خود جدا خفته ست
حساب وصل مدان، خسروا، اگر شيرين
به خواب در بر فرهاد مبتلا خفته ست