درد دلم را طبيب چاره ندانست
مرهم اين ريش پاره پاره ندانست
راز دلت را به صبر گفت بپوشان
حال دل غرقه را کناره ندانست
خال بنا گوش او زگوشه نشينان
برد چنان دل که گوشواره ندانست
قافله عقل را به ساعد سيمين
راه بجايى برد که ياره ندانست
سختى ازان ديدي، خسروا، که به اول
قاعده آن دل چو خاره ندانست