شهسوارم آمد و از سينه جان را برگرفت
دولت بادى که آن سرو روان را برگرفت
بار و جان هر دو درين تن بود و جان آمد درون
يار را گفت اين چه باشد با تو جان را برگرفت
دى که کرد ابر بلند آن يار خلقى را بکشت
گوييا ترکى به خونريزى کمان را بر گرفت
سرخ گل کز آب چشم من به کوى او دميد
گريه خون کرد بر وى هر که آن را برگرفت
گفتمش گويم غم خود چون بديدم دم نماند
زانکه حيرت از لب خسرو زبان را برگرفت