شماره ١٢٧: بى شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بى شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بى سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
دى رفت سوى باغ و ندانست غم ما
اين نيز نداشت که بى ما نتوان رفت
صحرا و چمن پهلوى من هست بسي، ليک
همره شو اى دوست که تنها نتوان رفت
کرديم رها جان و دل از بهر رخت، زانک
با غمزدگان سوى تماشا نتوان رفت
ماييم و سر کوى تو کز پيش نخوانى
اينجا بتوان مرد و ازينجا نتوان رفت
گفتم که ز کويت بروم تا ببرم جان
گفتن بتوان جان من، اما نتوان رفت
اى قافله، در باديه ام پاى فرو ماند
بگذر که در کعبه به اين پا نتوان رفت
مپسند که در پيش لبت مرده بمانم
تا زيسته از پيش مسيحا نتوان رفت
خسرو، پس ازين مذهب خورشيد پرستى
مؤمن شده در قبله ترسا نتوان رفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید