شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب
مگسى نيز نخواهم که کند سايه بر آن لب
منم و قامت شاهد، برو اى خواجه مأذن
تو در مسجد خود زن و الى ربک فارغب
سر درويش بدارد خبر از تاج سلاطين
به رهى کان پسر آيد سر ما و سم مرکب
به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم
که ز محراب تو بر شد به فلک نعره يارب
لب لعل تو به هنگام شکر خنده پنهان
ز پى بردن دلها چه فسونى ست مجرب!
مکن، اى شيخ، نصيحت که مکن سجده بتان را
چو بود مذهب ما اين، نتوان گشت ز مذهب
به خيال سر زلفت خبر از خواب ندارم
چه درازست شبم، وه که سيه روى چنين شب
اگر اين سوخته گويد سخن بوس و کنارى
مکنش عيب که هست اين هذيان گفتنش از تب
که بود خسرو مدبر که دهد سر به تو بارى
به سر کنگر زلفت سر پيران مقرب