بسى شب با مهى بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب، ليکن سياه از دود ياربها
خوش آن شبهاکه پيشش بودمى گه مست و گه سرخوش
جهانم مى شود تاريک چون ياد آرم آن شبها
همى کردم حديث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سوره نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبى پرسد که در شبهاى تنهايى
غريبى زير ديوارش چگونه مى کند شبها
بيا، اى جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
به کويت عاشقان کز جان تهى کردند قالبها
اگر چه دل بدزديدى و جان، اينک نگر حالم
چه نيکو آمد آن خنده، درين ديده ازان لبها
مرنج از بهر جان، خسرو، اگر چه مى کشد يارت
که باشد خوبرويان را بسى زين گونه مذهبها