شماره ٦٧: بهر تو خلقى مى کشد آخر من بدنام را

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بهر تو خلقى مى کشد آخر من بدنام را
بس مى نپايم، چون کنم وه اين دل خودکام را
يک شب به بامى ديدمت، آنگه به ياد پاى تو
رنگين بساطى مى کنم از خون دل آن بام را
خواهم که خون خود چومى در گردن جامت کنم
دانى چه دولت مى دهى هر ساعت از لب جام را
تا چند هر دم از صبا در جنبش آيد زلف تو
آخر دمى آرام ده دلهاى بى آرام را
گر آب چشمى نيستت بارى کم از نظاره اى
اين دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را
نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره اى
دوزخ مگر پخته کند اين شعله هاى خام را
من عاشقم، اى پندگو، نبود گوارايم که تو
از عافيت شربت دهى جان بلا آشام را
زينسان که دل در عاشقى بگسست تقوى را رسن
نتوان لگام از شرع کرد اين توسن بد رام را
گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر مى دهد در کشتنم بهرام را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید