باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما
نطع حريف پاک شد دامن چشم پاک ما
هر طرفى و قصه اي، ورچه که پوشم آستين
پرده رازکى شود دامن چاک چاک ما
شاهد مست بى خبر خفته، چه دارد آگهى
تا همه شب چه مى رود بر دل دردناک ما
گر کشتيم به تيغ کش، نه به نمودن رخت
زانکه نباشد اين قدر مرتبه هلاک ما
جان و دلى ست در تنم، بذل سگان خويش کن
تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما
اى که بکشتى از جفا خسرو مستمند را
پاى وفا چه، ار گهى رنجه کنى به خاک ما